گفت بیا کمتر راه برویم و بیشتر حرف بزنیم ،
این طوری از دنیا هم دورتر خواهیم رفت
گفتم : نوشتن را ترجیح می دهم
گفت : نوشتن هم گفتن است ، بنویس می خوانم
من هم نوشتم :
آن وقت ها که هوز دستم به زنگ نمی رسید ، در می زدم
حالا که دستم به زنگ می رسد ، دری نمانده ،
بر می گردم
دلم می خواهد حاشیه ای بر چهل و نه سالگی ام بنویسم
حاشیه ای بر چهل نه شمعی که هیچگاه روشن نکردم
شاید برای پنهان کردن زخم شمشیر ها بر تنم
حالا خودم را با کودکیم اشتباه گرفتم
همانقدر می دانم که زند ه ام
اما بسیار آموخته ا م،
آموختم :
آنهائیکه به شرط شیرینی زندگی بدنیا آمدند ،
تا رخت سیاه بر تنت نبینند
باور نمی کنند که در عزا هستی.
آموختم :
مردمان پشت در مانده ،
چراغ خانه هایشان از ترس روشن است
نه انتظار
که دیگر نه مسافری و نه حتی قهرمانی در راه نیست
قهرمان ؟!
آ..ه... ای اسطوره های فراموش شده
دیگر هیچ قهرمانی هم بخاطر هیچکس نمی میرد
آنچنانکه امروز هیچ معشوقی برای عاشق نمی ماند
کل بازدید :37395

من محمد رضا رایکا بچه مشهد هستم و از شما که این وبلاگ رو انتخاب کردید ممنونم و امید وارم تا در ساخت این وبلاگ کمکم کنید
مارفتیم شما نرو [25]
اشک سرما [126]
پرواز عشق تو [121]
مهرگان نامه [132]
تازهای ادبی [22]
برو بابا دلت خوشه [76]
با تو بودن خوب است [71]
کلبه تنهایی [65]
با من بمان [91]
رایانه و اینترنت [115]
انچه منم [66]
موندن هرگز خداحافظ [158]
یادگاری [57]
کشتن عشق [47]
[آرشیو(18)]

