دیشب دلم گرفته بود مثل هوای بارونی
دلم هواتو کرده بود هوای شیرین زبونی
دلم می خواست گریه کنم بگم که سخته تنهایی
ای همصدای آشنا بگو که پیشم می مونی
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
گریه کردم تا بدونی زندگی بی تو نمی شه
اگه باور بکنی تو از غرورت کم نمی شه
اگه باور بکنی تو که چقدر دوست می دارم
بذاری دست توی دستام سر راهت جون می ذارم
تنگ دیدارت هستم اگر چه خودم از درون حصار تنهایی ام برایت
می نویسم از روزها و خاطرات خوشی سخن می گویم که تو انها را
محو کرده ای از شروعی می نویسم که پایانی برای آن نیست
از آن همه دل بستگی ها و دیوانگی ها ...و من هنوز منتظرم تا دوباره
روزهای خوش گذشته را با هم ایجاد کنیم
ای همیشه ماندنی کنار من ،مرا صدا بزن!
سپیده لبان تو پیام عشق می دهد.
و من کنار خاطرات خسته ام، تو را مرور می کنم
صفای جان من نشا نه ای برای با تو بودن است
زمان آ شنا شدن قسم به عشق خورده ام
که قلب عاشقم فقط به یاد تو هماره زنده است
ای تمام آرزو! تمامی امید
مرا صدا بزن،صدا بزن...
گفتمش: دل میخری؟! پرسید چند؟!
گفتمش: دل مال تو، تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود....
هم از چشم و هم از دل اشک می ریزم
خدا میدونه از این زندگی سیر سیرم
اگر می بینی عمری مونده باقی
برای عشق توست که جون می گیرم
هنوز اون حرف تو ، یادم نمی ره
که گفتی ذات عشق حسرت پذیره
من از عشق جز خواری و ذلت ندیدم
بیا تا این ذلیل عشق درحسرت نمیره
از این ساده ترنمی توانستم خواب ببینم .
خواب دیدم در ازای حراج آرزوهایم ،
تکه نانی بر پیشانی دارم .
تو هم در خواب من بودی
و هم باران بود و دریا ،
با موج های سرکش،
درست به همان شکل که آخرین بار ،
کنار دریا بودیم
گفت بیا کمتر راه برویم و بیشتر حرف بزنیم ،
این طوری از دنیا هم دورتر خواهیم رفت
گفتم : نوشتن را ترجیح می دهم
گفت : نوشتن هم گفتن است ، بنویس می خوانم
من هم نوشتم :
آن وقت ها که هوز دستم به زنگ نمی رسید ، در می زدم
حالا که دستم به زنگ می رسد ، دری نمانده ،
بر می گردم
دلم می خواهد حاشیه ای بر چهل و نه سالگی ام بنویسم
حاشیه ای بر چهل نه شمعی که هیچگاه روشن نکردم
شاید برای پنهان کردن زخم شمشیر ها بر تنم
حالا خودم را با کودکیم اشتباه گرفتم
همانقدر می دانم که زند ه ام
اما بسیار آموخته ا م،
آموختم :
آنهائیکه به شرط شیرینی زندگی بدنیا آمدند ،
تا رخت سیاه بر تنت نبینند
باور نمی کنند که در عزا هستی.
آموختم :
مردمان پشت در مانده ،
چراغ خانه هایشان از ترس روشن است
نه انتظار
که دیگر نه مسافری و نه حتی قهرمانی در راه نیست
قهرمان ؟!
آ..ه... ای اسطوره های فراموش شده
دیگر هیچ قهرمانی هم بخاطر هیچکس نمی میرد
آنچنانکه امروز هیچ معشوقی برای عاشق نمی ماند
کل بازدید :37366

من محمد رضا رایکا بچه مشهد هستم و از شما که این وبلاگ رو انتخاب کردید ممنونم و امید وارم تا در ساخت این وبلاگ کمکم کنید
مارفتیم شما نرو [25]
اشک سرما [126]
پرواز عشق تو [121]
مهرگان نامه [132]
تازهای ادبی [22]
برو بابا دلت خوشه [76]
با تو بودن خوب است [71]
کلبه تنهایی [65]
با من بمان [91]
رایانه و اینترنت [115]
انچه منم [66]
موندن هرگز خداحافظ [158]
یادگاری [57]
کشتن عشق [47]
[آرشیو(18)]

